Wednesday 22 March 2017


خوابم نمی اید دربسترزندگی
همچون توکه گرفتار من وما می شوی
پرسش های عجیبی دارم
ازاین بستر گریزی می جویم
درپس افکار جدیدم که اگر خرافات نبود
دراین شهرتاریک شمعی می خریدم
از افسانه های خورشید و به نام پهلوانی
که رستم دستان است
دراین میدان که گرداگرد آن شمشیرهای آلوده می بینم
وبه لعن زبان تند تو می خندم
نگاهم به نادانی پیرمردی است
که به دیوار می گویدسلام
خوابم نمی برد تا تو هستی
درعمق نفرت و نادانی وجهالت
چه بگویم از این خاک که می گیرد
بهرام گور و رستم دستان را
سالی یک بار می خندم
و با آمدن تو می ترسم
از حادثه دیگری که می تواند
سرنوشت آرزورا به مرگ تبدیل کند

No comments:

Post a Comment