Saturday 18 March 2017



همه فخرمی فروشند مادر
هیچ کس رنج تنهایی را اندازه نمی گیرد
همه دشنه ای دارند
زخمی می زنند باخنده 
سرهر بازاررفاقت زهرمی فروشند
کاسه من لبریزاست مادر
مردم عقده های زیادی دارند
کینه ونفرت لباس جشن آنها ست
مادرنیستی برایم دعاکنی
درحجله تنهایم
دلم گرفته مادر 
چهره ات خوب یادم نیست
توکه رفتی ویران شدم
قصری نمانده درآرزوهایم
تادرآن جشن بودن  راتجربه کنم
جایی برای دشنه نامردی نیست براین بدن
زخم روی زخم می خند د برمن
یاداستکان چایی می افتم که ریختی
دلم می ریزد مثثل باران
غرورم شکست خوابم پرریشان است
مردمی می بینم کاسه زهری دارند
و دشنه ای دردست لبخندی زشت
می فروشند سایه های مرگ را
در خواب پریشانم

شهرنفرت انگیزی است مونترال

No comments:

Post a Comment