Friday 17 March 2017



گویند مردی دانا برمسندی رسید و کار خلافت را آغاز کرد . دیوانه ای در گذری اورا دید و پرسید چه می  کنی ای نادان چرا لباس تو ابی رنگ است . مرد دانا تعجب کرد و به خط آبی رنگ و پارچه باریک لباس خود نظری افکند و گفت لباس من مشکی است نه ابی . مرد دیوانه گفت در آسمان هیچ پرنده ای نیست . مرد دانا نگاهی به آسمان  کرد و پرنده ای را در دور دست دید و گفت انجا است من دیدم که هست . مرد دیوانه گفت اگر چشمان تو انقدر کنجکاواست که آن پرنده را می بینی ازمن چه گناه که این رنگ آبی را انکار کنم برلباس فخر تو.

No comments:

Post a Comment