Friday 23 December 2016



فکر کردم در زمان آخر مرگ سپید
خنده برلب باز کنم
از سیاهی دورباشم
ونترسانم کودک تازه ذهن را
هرگز به سیاهی فکرنکن
تا غرق سپیدی باشی
داستانت را در قلب قشنگ ات
به مهمانی افکار خوبان دعوت کن
از سیاهی دور باش
چون نمی فهمد عشق را
خاموش باش در قفس
پیش درگاه مخوف جلاد
هیچ مگو درورای ذهنت
رنگ خوب سفیدی را بنگر
که تو از آن باخبری
اما ذهن کند جلادت نمی داند آن را
مهربان با قاصدی باش
که خبرداد مرگ تو نزدیک است
خنده برلب باز کن
ای قشنگ نازنینم
ای سپیدم ای کبوتر من....
در خواب خوش بودن
باختم سفرم را به منزل معبودم
فکرم در زمین انتظارم میخ کوب شد
اما هرگز به مقصد عشق تو نرسیدم
از دریای انتظار تا کوهای بلند تنهائی
هر منزل به منزل تارعنکبوتی بود که
خیانت را با حقارت بر آن تافته بودند
من سعی می کنم خود باشم
ناب و پاک تا زمان خودم فرا رسد
و بشکنم طلسم رنج آدم ها ....
زندگی با تو ایران زیبا ست
اهوازی شیرازی کردستانی مشهدی
زندگی در تو جاری است
مردم خوب شمال ترک و بلوچ و لر سیستانی
افتخار ایران و ایرانی
تو همه رشادت ها و تاریخ هستی
من نگفتم که تو تنها هستی
من نگفتم که تو از ما نیستی
هموطن ایرانی خوب
خون رستم در رگ هایت جاری باد
سرزمین ات خانه ات امن باد
سفره ات رنگین
و غرورت مایه افتخار ایران
زنده باشی هموطن من
از خون من از وجدان بیدار من
افتخار از ان توست ای برادر جانبازم
فرشته گان مهمان تو هستند ای شهید داده گان
ایران وطن من پایدار باش
صبح پیروزی نزدیک است
تو از سرزمین افسانه ها هستی
شیعه و سنی ارمنی و کلیمی
باافتخار بر این سرزمین قدم بزن
چون تو خود ایران وایرانی هستی ....
لبانم سوخت
ازاین بوسه پنهانی
نمی دانی به میثاق خوبان
سوختم و ندانستی
این قفس دل چه شراره ها دارد
فریاد زدم
به نامردان محیطی
که نقطه را سرزنش می کنند
وفرصت را از پرواز زمان می گیرند
سخت است جدائی سخت
دور بودن از مردانه گی ام
لگد مال کردن وجدان سردی
که ایستاده در مرگ من خاموش
نمی دانی لبانم می سوزد
از این بوسه های پنها نی
عقلم در شراره هایش داغ می شود
نمی دانم معمای وجود را
فرصتی بده این خسته را
 

No comments:

Post a Comment