Friday 23 December 2016


آمد آرام در شبی خلوت
من را نگاهی کرد
و به هنگام رفتنش طوفانی شد
هر کجا مرد غریبی دیدی
قصه افسانه ما را تو مگو
تا عصیان زده از خود هم بیزار شود
سوی هر میخانه رفتی
جام غم بردار
چون همین امشب شب آخرمن خواهد بود
همین لحظه وجودم در غمش نالان است
نگاهم بر درب می خشکد
تمام لحظه ا یم نیز برگریزان و پائیزی است
این چه حالی است
روزگاری است
پس چرا رفتی ندادی بوسه آخر


 چقدر اسمان سنگین است
روی شانه های مرد تنها
در غروب زندگی
همه تنهای های خود را
در خاطر افسون زمان می بینم
حسرت زندگی
حسرت عشق
پاداش تنهای
شاید خدای من در خواب است
ما که دستمان بر دامنش نمی رسد
تا بپرسیم که چرا اسمان مان بدون ستاره است
عشق مان بدون پاسخ
شاید خدا خسته از دیدن ما
روی بر می گرداند

مرگ ضربه میزند
بر پیکر بی جانم
از خویشتن می پرسم
قصه شیرین و فرهاد را
و بر پیکره سنگی حوادث
می کوبم صبر را شاید
بریزند این دیوار های بلند
با قطره به دریا می ریزد جانم
هنوز این ماهی تشنه
راه درازی دارد تا به پایان عمر خود
چه غمگین هستند ستارگان این شهر
و چه ابری است وجدان آدم هایش
از کلاغی می پرسم
جرمت چه بود ای بدبخت
که رو سیه شدی
با خنده گفت همه در صید قناری ها مشغولند
پس من آسوده غار غار می کنم
از درخت سرو بلندی پرسیدم
چه قامت بلندی دارد
آنقدر ترسید و در خوابش
تبر را ترسیم کرد و من را در سکوت جنگل
​با معمائی تنها گذاشت

به فراوانی لحظه ها لگد می زنم
از بخت بد می گریزم و
همیشه آویزان خیال خوشی هستم
شاید روزی بتوان عاشق شد
در این شوره زار غربت
شاید روزی سرو من هم
در باد رقصید و عشوه ها کرد
شاید روزی خاکسترم را باد برد
تا در سرزمین گرم ایران
فریاد زند ای وطن
نمی دانی درد غربت را
نمی فهمی تنهائی را
چون درختی در کویر
هر روز چشم بر رهگذری دارم

پنجره خسته شد از مردی که هرروز
در پشت ان انتظار رسیدن بهار را می کشد
پس چرا بهاری نیست
تا با بارانش بشوید
اشکهای مان را
این زمستان بس سخت است
ای کاش در پیاله درویش زمان
اش گرمی بود برای کودکان فقیر
خسته گی های من و تو تا کجا خواهد رفت
پس بهار را با همه وجودمان صدا بزنیم
شاید قهر خداوند با نغمه های پرندگان بهاری
زندگی را رنگی خوش بنوازد

زندگی گاهی شیرین و سخت است
پس عبرت می گیرم از ان
و می سازم خانه دوستی را
تا در ان درس محبت بدهم
من نمی پرسم مردم را
که چرا خندانند
یا که از دیو سیاه چرا می ترسند
مهربانی دارم
سبدی ساخته از شهد گل های صفا
پر شده از همه طمع های خوش لحظه ها
هر کس امد به او هم سهمی خواهم داد
تا محتاجی در خلوت خود
​گریان نشود

در نبودن یارانم
بی جهت سر را می کوبم
بر دیواری که
حماقت در آن استوار تر از
اندیشه های زیبا است
بر جان خود تیشه می زنم
و در انتظار قهرمانی تا
یوسف من را از چاه برهاند

 زندگی گاهی شیرین و سخت است
پس عبرت می گیرم از ان
و می سازم خانه دوستی را
تا در ان درس محبت بدهم
من نمی پرسم مردم را
که چرا خندانند
یا که از دیو سیاه چرا می ترسند
مهربانی دارم
سبدی ساخته از شهد گل های صفا
پر شده از همه طمع های خوش لحظه ها
هر کس امد به او هم سهمی خواهم داد
تا محتاجی در خلوت خود
​گریان نشود

 
خواب هم زمزمه های بدی دارد امشب
نه سواری آمد نه بارانی در دشت
خاک گور فرزندان ناله مادران
چه شب سختی است امشب
مهربانی قاتل شد
درویشی غمگین است
کشکول شکسته و داغی در دل
و در رخت عذاداری خوبان زمین
امشب خواب بدی خواهم داشت
  

No comments:

Post a Comment