Friday 23 December 2016



تماشا کن من را پشت پنجره تنهائی ها
وبدان سرد است بیرون سرد است
بر این مزار غریبم
عروسی نیست آرزو کند عشق را
این درخت تنها ی من
ترسی ازاین تبر ندارد
و هیزم شکن بداند
آخر خط و نابودی من گرما و روشنی خواهد بود
ای مرد فریاد بزن فریاد
بشکن طلسم سرما را
وقت با توست
دستانت هنوز گرم است
نفست بوی بهار می دهد
برخیز برخیز
امروز روز نان دادن یتیمان است
روز رقص پروانه ها در دل آرزو ها
تو هم مثل من
بشکن طلسم سرما را ....
نفسم برید آخر خط چراپیدا نیست
چرا شقایق در مرگ عاشق
خون در جگر می کند
گلگون می شود
وقتی بهار هنوز بامن قهر است
من چگونه سبزی شام خود را درو کنم
اگر طوفان است دراین قلب شکسته
کدام پناهگاهی می تواند امن باشد برای من
دستانم خسته است بدانید ای آدم ها
زبس گور خود را کنده ام هر شب
با نردبان بلندی بالامی رم
اما هنوز خورشید زمن دور است
برپای کبوتر نامه برنوشتم درد خویش را اما
سوخت و خاکستر شد و هرگز پرواز نکرد

خوابم را ربودند
و من ر در پر قوی حقارت
در این جنگل سرمایه داری
به صلیب نادانی کشیدند
فریاد زدم اما صدایم محکوم شد
نوشتم اما فقط وجود خود را خراشی دادم
بخواب ای انسان هم چنان در خواب
تو را دردی است که من احساس آن را
هر روز در نگاه مردم بی هویت می بینم
من سکوت می کنم
مجبورم در این زندان رنگا رنگ

ما که از خویشتن خویش به دریا زده ايم
با ندای عشق تو خود به صحرا زده ائیم
آمدیم در دل شب وغسل شهات کردیم
در دل دشمن تو ترس و خسالت کردیم
این بدن های پرپرو این عزیزان نوجوان
قطره قطره ریخت خون علی اکبرنونهال
عاشورا رسم عشق و نوبت مرادنگی است
اغاز احترام و پاکی و رسم زندگی است

امیدوار باش که این اسب خسته تو هم
بتازد روزی باز
و این ساز شکسته ات بنوازد
امیدوار باش تا این با غ هم گل بدهد
پروانه ای عاشق شود
سنجاقکی بخندد به قورباغه ای
که در کمین اوست
امیدوار باش عزیز دلم
چندان دور نیستند آرزوهایت
اگر امروز رخت سیاه داری
بدان عروسی خوبانت نزدیک است
بتاز این اسب خسته را
بنواز این ساز شکسته را
که امشب شب خوبان است

شب وترس و تنها ئی و غم
لباس خسته برتن
همه فرداها با رنج
به ریتم شعر هایم می زنم پتکی زآهن
نمی دانند نمی فهمند
هم سر ها بر دار نادانی است
به نورشمعی امشب امیدوارم
اگر نادانی نخواهد زد با سنگ
به قلب نازنینم
نه امیدی در باد
نه شوقی در آفتاب
همه شعرهایم
مثل آدم برفی
خسته و سرد می گویند
برخیز برخیز
بهار آمد بهار آمد
زمین راشخم دانائی بزن
بپز نانی
نگاه کن خویشتن را
که شاید این بهار گرم
بماند طولانی تر
امیدی در درونم رشد می گیرد
درختی می شودبی مانند
نگاهم می شود سبز
درونم شعله های عشق می رقصند
بپز نانی گم
بخوان شعری زیبا
بگو با خویشتن خود
بهار آمد بهار آمد

در زاویه عشق و نفرت
گوشه ای هستم تنها
در دایره خیال پردازی هایم
می چرخم و می چرخم
من بعد حقیقت را فهمیدم
با همه تنها بودن
من زخم پرگار را در قلب ظریفم
به ر قص خواستن تو پذیرفتم
دیگر از من نپرس
چرا حاصل جمع عشق و مرد
مرگ و سپس حسرت یک بوسه بود
در دفتر دقت و تمرینم
ارام آرام پاک خواهم کرد خاطراتم را

No comments:

Post a Comment