Friday 23 December 2016



پوچی احساس خودم
در ترس مرگ خویش
لذت پدر شدن و ترس فردا
من از خودم بیزارم
از آسمان آبی که فریبم داد
از آبی که تشنه گی ام را به خونم نشست
چقدر این احساس حقیرم می کند
من مرگ خویش را در دفتر تنهائی شعرهایم می نویسم
هیچکس نپرسید چرا
ما منتظریم ...
دم به دم با ترس با امید به فردا
و فردا باز سایه ترس
می بازیم آرزوهای قشنگ خود را

 خواب خوب رویان دیده ام ای دل نواز
بی تو مه رویانی دیده ام ای دل نواز
تا تو کارت عشوه و طنازی است
خوب رویانی بوسیده ام ای دل نواز

 ذره ذره پر شود جام شراب
دل خراب و دل خراب و دل خراب
بازی تقدیر شکست این دل ما
هر چه دل فریاد زد وفریاد

مرگ ما در غربت
زیر خواب نامرد دلخوشی ها
همه در خواب خوشی سرگردانیم
بوسه زدن بر لب خواب
تا کجا این تن خسته می رود
نی لبک جادوئی من
اکنون شکسته است
و ترسی دارم از فردا
من در مرگ خود کفن خویش را
به غم هایم شسته ام
خدایا آخر هر شعری
بخندان زمرگ شاعر
دل ناامیدان را

غم من غم تنهائی بود
و نگاهم به هوس های دلم می خندید
ساکت و خاموش من منتظرم
پشت این لذت تنهائی ها
کودکی هستم محتاج نگاه مادر
دست گرم پدر و خنده خواهر
غم من مال من است
دل تو سنگ تر از آهن سخت
به کجا خواهم رفت در وقت بلوغ عشقم
چه کسی می پرسد اسم من را
در کنج اواره گی ایمانم

گوهری در دل دارم امشب کیمیااست
طبع شعری دارم اینجا بی مدعااست
چون مرا گردن زدندنامردان درعشق تو
قطره قطره خون من می نویسد مشق تو
از تومن هرگز نخواهم شد دوراین رابدان
چون که بیزارم زگنج وزر و این جهان
با محبت در درونم آتشی افروختی
پیکر بی جان من را در درونم سو ختی
بس فریاد میزنم ای خالق زیبای من
آسمانت را بگشای وببین احوال من


   

No comments:

Post a Comment