Friday 23 December 2016



ساربان را پرسیدم از بیابان
از خطر از آفتابی سوزان
تا کجا منزل به منزل می رو د
زین خبر با خود به مقصد می برد
مقصدش بس دور است
خانه های کاهگلی
با بام های تشنه باران
مردمان پشت درب های بسته
که نماز ترس می خوانند
و می پرسند هم را
قصه تکراری مردی که آمد با باد
ساربان را پرسیدم
هم چنان خاموش بود مثل بیابان
تمام ذهن ادم می شود لب ریز
از خواهش های نفسانی
محبت می شود پنهان
درون سینه ای مردم
جغد تنها ئی آوز می خواند
یتیمان یکه و تنها می مانند
سکوت مانند مرگ سنگینی
می نشیند بر بام های مردم
لبان خاموش
کینه ها در اوج
ونفرت قسم به ویرانی دارد
به شعرم طعنه خواهم زد
به وجدانم خواهم گفت
بیدار شو بیدار شو
یتیمان را نوازش کن
برای ادم های خسته بپز نانی
که شاید روزگاری
لذت دوست داشتن هم بروید
در دل مردان و زنان دیگر
زمان عشق است
امید بیداری است
محبت انسان است....

خواب هم زمزمه های بدی دارد امشب
نه سواری آمد نه بارانی در دشت
خاک گور فرزندان ناله مادران
چه شب سختی است امشب
مهربانی قاتل شد
درویشی غمگین است
کشکول شکسته و داغی در دل
و در رخت عذاداری خوبان زمین
امشب خواب بدی خواهم داشت
نفس برید آخر خط پیدا نیست
شقایق در مرگ عاشق
خون در جگر می کند
وقتی بهار هنوز با قهر است
مردم چگونه سبزی شام خود را
درو کنند با امید ماندن و زیستن
اگر طوفان است در قلب من
کدام پناهگاهی است من را تا
آسوده شوم از خویشتن

شب آمد و سنگ سیاه ترسید
مگر در تاریکی شب
دزدان نامرد ببرند
سنگ سیاه را در تاریکی
پروانه سکته کرد با ظهور
خاری که در دامن گل دید
هیچ کس شرم نکرد
از ربودن عصای نابینا
تا سرما است
زمستان هم چنان باقی است
یخبندان است
فرو نمی رود نان خشک
فقیران در سختی یخبندان
سوز و سرما است
و انسانی بر دار
مردمانی با علامت تعجب
که چه شد شب آمد

شب پرچین هوس هایم
ماه را روی ریسمان دیدم
خند ه را برلب منقار قناری زدم رنگ
من نقاش هوس با رنگ آبی
می پریدم مثل مرغی در آسمانت
می خواندم شعری با هوس هایم
تا به رقص آرد
دل زیبای قناری را
بوسه برلب می زنم در خیال مهتاب
خواب می بینم مثل بادی در باد
می پیچد زمزمه هایم در گوش سنگ
در آتش می شود پروانه ام امشب
نه با شمع حس خوبی دارم
که تا فردا می سوزد پیکرم در باد

اشتباه من و ماه تنهائی بود
خسته از شب نم باران
یک احساس خفیف که ته دل ماه را می لرزاند
من و ماه قصه گفتیم و شنیدیم احساس درون
با همه این رنگ های صداقت
مردمان باز نفهمیدن
تنهائی ماه را
هر رهگذری گذشت و ترسید
نگاه کند بردل ما

بیا دربستر خون الود م ای مادرم زهرا
صدایم کن صدایم کنم
حسین ام وای حسین ام
ببین درگوشه صحرا و درگرما
چه آمد بر سر من دور ازاین نخل ها
که حتی نخل های کربلا هم گریان می میرند
ازاین ظلم و ازاین صحرا
صدایم کن صدایم کن ای برادر
به صد تیری که دارم در بدن
نوازش کن تن پاره پاره ام
چه دنیای نامردی است درروبرو
همه نامرد با خنجری می زنند در گلو
نپرسیدند تشنه گی را
نگفتند من را چه گفتم به دنیا
صدایم کن ای خواهرم زینب ام
که می سوزد گلویم زدرد
ای دنیای نامرد بدان
با مرگ من جهان می لرزد
و دیگر تنها نیستم

شب پرچین هوس هایم
ماه را روی ریسمان دیدم
خند ه را برلب منقار قناری زدم رنگ
من نقاش هوس با رنگ آبی
می پریدم مثل مرغی در آسمانت
می خواندم شعری با هوس هایم
تا به رقص آرد
دل زیبای قناری را
بوسه برلب می زنم در خیال مهتاب
خواب می بینم مثل بادی در باد
می پیچد زمزمه هایم در گوش سنگ
در آتش می شود پروانه ام امشب
نه با شمع حس خوبی دارم
که تا فردا می سوزد پیکرم در باد

بهار آمد زمین سبزو خرم شد
چو دیدم حیوانی در پی آدم شد
ولی آدم دوید تا مرز حیوانی
جدا ازخود فرورفت درنادانی
ندانست رازخلقت چیست واسرارش
نپرسید خویشتن را و رفتارش
قدم زد با غروری سخت دربادی
که بادی می برد خاکش به تاراجی
نپرسید خویشتن را تا دم آخر
به پایان رسید این شعر و این دفتر ....


​​​امشب دل من حراج معشوقان است
دیوانه روی رخ مه رویان است
ساقی توبریز پیاله و درمانم کن
با عکس رخ یار مرا حیرانم کن

No comments:

Post a Comment