Friday 23 December 2016



خانه ام سرد و تهی است
مهربانی همه شب آویزه افکار من است
آرزو هایم نشسته لب حو ض
که هوس دارد با ماهی تنها سخن باز کند
مادرم خفته در خاک و زمان
زمان نامردی است زمان تنهائی است
حرفه ام نقاشی است
رنگهائی همه سرد
و امیدی به آن سودی امید
من می دانم قصه ام دردناک است
آموخته ام رنج سخن
پوچی فاصله های من و تو
شعر هایم چه عجیب
خاطراتم چه غریب
پای این سرو بلند قامت مرد
هیچ حرفی برای دل زیبای تو نیست
رنگ هائی هه سرد
روشنی در کاسه فقر
صدفی خسته ز لاک تن خویش
مهربانی کجااست
تا تن خسته خویش را بشویم در آب ....
من بیدار حوادث هستم
می دانم درد هایت را ناله هایت را
چه باید کرد چه باید گفت
بس زمین نامرد
که من را ویران کرد من را
همه دنیای قشنگ و خواب شیرینم را....
خون گرم خورشید پاشید به روز
لاله از سرخی خود پرسید
چرا شب هنگام
لاله من بسته خواهد شد
شب شد
لاله بیداراست
تا تماشا کند ماه قشنگ
خسته شد وقت خواب است
خوابید به صبح روشن
اما شب بعد را هر گز ندید

بوسه برجانم مزن ای نازنین ای نازنین
روزگارم را تباه کردی با شک ویقین
ازبرم رفتی ندانستی که من تنها شدم
درمیان عاشقان این گونه من رسواشدم
پاره پاره میشود این قلب جان سوزم ببین
عمر من پایان رسید در فقدانت این چنین


با ستاره حرف زدم
ستاره مهربان بود
من غمگین بودم
ستاره خندید
من پرسیدم چرا می خندی
ستاره گفت ایا تا به حال مرگ
 ستاره ای را در اسمان دیده ای
گفتم نه
ستاره بوسید من را خندید
وسپس ناپدید شد

شب است و من تنها شب نشینم
همیار غم مثل یک روح خسته
نگاهم بر دیواری است
که هرگز مهربان نیست بامن
گناهم چیست
من مانند تو می فهمم درد را
بدان این رفتار غلط
بس می ترساند قلب لرزانم.
به امید نجاتم خواب خوبم را باز می گویم
اما شاهین نفرت می ترساند کبوتران عاشق ر ا
چه ترسی دارد این ویرانه ز طوفان
بروای یار زمن دور شو
که من اکنون کهنه درختی هستم در باد
ومترسان من را زویرانی

با من مهربان باش تا
دردم اخر
در کنارت بوی خوش زندگی را بدانم
اکنون می دانی من نیستم
خاک خاکم
در دامن سبز زمین
و توباز می دانی که من
گل سرخی خواهم شد تا دوباره در دامنت
احساس کنم زندگی را
عشق بوی قشنگی دارد
هم رنگ زندگی است
فریاد خواستن است
و بیداری دل ها

زمان بودن من
می دیدم کویری در خاطر سردم
زمان رفتن و دیدن
در مرگ احساسم می زدی لبخند
به شعرم طعنه خواهم زد
ودر خون سرخ عاشقی
که در تاریکی جان داد
نوشتم درد انسانی
نمی دانم نمی دانی چقدر سخت است
دانستن و بودن بر لب تیغ نفرت
کلام من بسته در زاویه باریکی است
که منهای حقیقت می شود نا معلوم
شکست این استخوانم در پوست قایقم در طوفان
زمان را در خود می بینم
هزاران پرسش دردناک دارم
زمانم بس کوتاه است
و این قایق در طوفانی گرفتار
امشبی را سرد سرد م عزیزم
دردم آخر زندگی
به خودامیدوارم تا لحظه آخرآخر
به جان دادن در کویرت عادت کردم
نمی دانم چرا این
پلنگ خشمگین تو دریده پیراهنم را
ودارد نیش در جانم
نمی دانم نمی دانم
من تا لحظه اخر امیدوارم
به یک بوسه جادوئی
مثل یک رویا
نگاه کن زمن دیگرهیچ نمانده
بیا امشبی با من مهربانی کن

پیغام دادم به باد
آرام نوازش کن گونه های دلبرم را
باد لرزید و خاموش شد
از ساحل دریا پرسیدم
خروشان مباش بر پیکر نازنین یارم
دیدم دریا ترسید و آرام گرفت
به کلاغی سمج گفتم
از یار چه خبری داری
رخت سیاهش را بوئید و دم به دم جان داد
با قهر دلم می جنگم
خبر از یار بگو
این بیابان بس خطرناک است با من
تک درخت خیا لم تشنه باران است
و تو جوابم من را ندادی

No comments:

Post a Comment