Friday 23 December 2016



پرسیدم باد را کجا می وزی
گفت در سرزمین عاشقان تنها
گفتم قطره اشکی دارم و آهی
ببر انجا که مجنونم خراب است
ببر نامرد ببر
تا من این دل بیمارم
در تنهای جان بدهیم....

روح من اسیر جادوگری های تواست
قبل من اسیر عشق تو
و نگاهم اسیر عشوه گری هایت
هنگامی که دزدکی
از پشت بام من را جادو کردی
ای جادوگر برو
کاری نکن تا طلسم عمر خود را بشکنم
و از بند رها شوم
حاجی اقا....

چرا گیسوانت بوی هوس میدهد
این مرد تنها
در درونش طوفانی است
رحم کن براین منزل مخروبه ما
با عشوه گری هایت
ویران کردی تخت جمشیدم را

زندگی را به نمایش بگذار
پنجره ها را باز کن
پیرمردی اذان می گوید
و کبوتری بر زردی بام حرم
پرواز کنان نامه ای دارد
هنوز هم زندگی گرم است
و آدم های خوب باقی

چه گناهی دارد این دل
که در جریان محدودی است
و آرام آرام سکوت می کند
تا آخر برسد
در سرزمین دل ها
همیشه قهرمانی است
که به دادخواهی دل شکسته گان خواهد آمد
اما در این سرزمین
و در آخر تنهای ها
حصار بزرگی است از نفرت و ریا کاری
که صدای افسانه های ما را در خود فرو می گیرد

میان پاورقی های مشق شبانه
زمان پیوند خاطراتم
داشتم گلدان شمعدانی مادر را آب می دادم
پدر در گور خودش بود
خانه خلوت است
همسایه دیگر جیغ نمی کشد سر تکه نانی که کلاغ برد
دیروز قصاب محل با بی ناموسی تمام
به ناموس مردم چشم داشت
بالاتر پاسبان داشت با دزد شطرنج می زد
مسجد هم خالی بود از نماز گذار
ترسیدم نکند خدا مردم امروز بیمارند
هیچ کس خودش نبود

​​زیر بارانم چترم کو
بی پناهم یارم کو
بس که فریاد می زنم در تنهای
قصه هایم غصه شد
در غربت تنهای
خواهم گفت کبوتر را
تا پرواز کند
جائی برود که هوایش آفتابی است
خواهم گفت کودک گریان را
داستانی که در آن
رستم دستان به جنگ دیو آدمها خواهد رفت
شاید روزگاری تو خواندی شعرم را
و پرسیدی از خود
که چرا مردمان خسته هستند
از این دیو پلید آزادی

نوبت ما شد
شب ترسید نیامد بهار
مارمولک لب دیوار وجودم
رفت از یادم
هرچه در داخل تالان محبت فریاد زدم
پس عشق کو
باز دیدم که صدایم فقط می پیچد و می پیچد
خاطراتم هنوز مرطوب است
کوزه آبی که از چشمه انسانیت داشتم
در دیار غربت شکست
رو به ماه در شب زیبای خدا
قطرات اشک را مهمان شما خواهم کرد
و سپس خواهم رفت
به دیاری که در آن
سبزه ها سبز تراز خاطرات عشق اند

در اخر این خط سیاه
زندگی در جریان است
حتی اگر همه جلادان جهان صف کشیده باشند
دیدی چگونه پر وانه دردناک سوخت
اما با طلوع افتاب صحرا پر شد ز پروانه
هزاران سال ار افرینش ادم می گذرد
تماشا کن ما با خود چه کردا ئیم
گفته بودم شعری خواهم نوشت دردناک
تا وجودت را بلرزاند
با خودت اندیشه کن ای ادم
چه هستی
در صف جلادان یا در پرواز پروانه ها

​​​​​​ ​​​​​​​​​​

با یاد تو جام شراب می زنم
مستم اما بسی هوشیارمی زنم
بی تو دردرونم ببین چه فریاد است
نقش خیال تو بر ساز می ز نم
امشب بیا با عشوه گری و طنازی
تا با عشق تو من کنم هوس بازی
ای ساقی بریز پیاله که داغم هنوز
شب دراز و وقت زیاد است هنوز
حاجی قصه مخورکه دلت زیارت شد
دنیا شبی از ان تو و به کامت شد

باید از خانه نا امن حسد بیرون رفت
زندگی را باید فریاد کشید
و نباید با خودکار غلط مشق نوشت
باید پاک بود
کینه را خاموش کرد
تا آتش خشم دل تو نتواند
ویران کند خانه امن دل ما را
ما که از بد حادثه به این خانه پناهنده شدیم

شاخه امید در درونم شکسته
و دیگر هیچ پرنده ای نخواهد توانست
تادر آن آشیانه کند
به آسمانم می نگرم
خالی خالی از ستاره است
اینجا سرزمین تنهائی ها است
زمستانش سخت
و بهارش خالی از پرواز پروانه ها
تو گوئی خداوند با ما بیگانه است

این اسب سر کش می تازد و می تازد
و در هر کاروان سرای عشق بوسه ای می گیرد
از چهره نرگس زیبای خیال
چه قشنگ است بهاری که
در آن لاله زیبا نفروشد فخر را
بر کاکتوس تنهائی که ندارد دوستی
چه قشنگ است شعری
که در آن معنای بدن را
لمس کنم و بپرسم از خود
پس چه شد سهم من از این همه تنهائی ها

​​​​این اسب سر کش می تازد و می تازد
و در هر کاروان سرای عشق بوسه ای می گیرد
از چهره رگس زیبای خیال
چه قشنگ است بهاری که
در آن لاله زیبا نفروشد فخر را
بر کاکتوس تنهائی که ندارد دوستی

چند سالی است که در لانه ما
هیچ کبوتر عشقی نمی نشیند
چند سالی است که بر این بام
هیچ برفی نمی بارد
تا کودک بازیگوش درونم
دوان دوان آدمک برفی خود را صدا بزند
زیر گوشش زمزمه ای کند
و آدمک برفی از خجالت آب شود

​​​​من دلم میخواهد
پای این رود بزرگ
بشویم همه غم هایم را در اب
و به اندازه سهم خود
از باغچه خوبی ها بر دارم
گل ریحانه دوست داشتن را
اگر اینجا خدای دارم
که مرا می خواند
پس بار سفر خواهم بست
تا دور شوم از همه نامردان زمین​​​

هرچه می نگرم به جاده
همه آرزوهایم در یک نقطه
هیچ می شوند
و من همچنان در انتظارم
از این پرسش بزرگی که
چون خوره من را می خورد ....


باز عوشه گری خاطراتم
در ذهن کودن من
وسوسه های غریبی را نقاشی می کند
تا همه آرزوهایم را بر
ریسمان حیاط کنار رخت های شسته مادرم
پهن کنم
بی شک روزی من را می پرسند
چه بودی
نمی دانم در دالان تاریک زمان سکوت
جه بوده ام ....


پیاده به سفر حج رفتم
تا در پناه خانه اش
دمی بیاسایم
به ظلمی که برما میرود
از نام او
ناکسانی سیاه پوش
که خود را امام زمان می دانند
و در خانه های شان دار آدم ها را می بافند
ناکسانی که شیرین سخن هستند و
محمد را بر دار می زنند ....


کجای شعرم عشق را خواندم من
با چشمان پراز اشکم
توی کدام قصه نوشتم من
که تو اینجا کنارم هستی
فقط باید بدونی تو
من تنهای تنها
دارم می میرم از درد درونم
یکه و تنها
کجا ر فتی نپرسیدی
چه امد بر سر من
که هنگامی زمستانی
شکسته استخوان هایم ....


روزگارم بد نیست
لقمه نانی است آلوده به ریا کاری ها
که مانند سگی در دندان دارم
پای آن کوه بلند خیانت
زی آن کهنه درخت ایران
کلبه ای دارم
پنجره هایش هم رنگی است
به غیر از رنگ حقیقت
همه گل های حیاط منزل
به دروغ فرمان دادند
تا پروانه ها به جنگ شاه پرک ها بروند
اهل ایرانم روزگارم بد نیست
گاه گاهی می فروشم وطن را
به نانی که آلوده تر از
جا نماز شمر است....


آسمان امروز آبی است
در امتدا افق پرنده گانی در پروازند
و در امتداد روح خسته من
یک انتظار طولانی
ساحل دریا هم زیباست
امواج خروشان میان انگشتان پایم را قلقلک می دهند
گویا می گویند نگران نباش
انتظارت با رسیدن عشق گل باران خواهد شد
من از فرزند غلط بیزارم
وازوعده های کور کورانه آدم های شیک پوشی
که با لبخند کریحی می خندند
بدون دانستند حل معمای وجود ....


بوسه بر خاک این سرزمین نزن
چون خاکش نفرین ات خواهد کرد
بر این زمین قدم نگذار
چون مردمانش همه دیوانه وار
دست در خون هم می شویند

پشت پرده خیانت بشری
گلگون کفن های مانده بر روی دست مادران داغ دار
از هر تعصبی مردی حلق آویز است
گویا بشر هنوز در خواب است
پاره پاره پیکری در خون
و پشت پرده خیانت بشری
هنوز هم خنده شوم سرمایه داری را می توان شنید
بشر از آغاز خلقت
خیانت کرد و زندانش زمین شد
نمی دانم چرا دیگر
شعر هایم از خودم نیست
زبس پیکر های رنجور می بینم بردار
می ترسم
چه غمگین می بازم
قماری را که می دانم
ز آغازش خواهم باخت
و جان خواهم داد
در این زندان
که هر گز هیچ کس را ندیدم
بپرسد نامم را
یا ببوسد پیکرم را بر دار
حاجی آقا مونترال....

به ایمانم تلنگر می زنم امشب
زمان بودن من با معبودم
من شرمنده چه گویم
وقتی او دائما می بخشد من را
کدامین خالق هستی
چنین قلب بزرگی دارد
که در آن می توان
عشق و محبت را با همه تقسیم کرد
زمین از آن من نیست تا
با شهوت خود
بریزم خون پاکی را بر آن
نمی دانم عاقبت بر من چه خواهند گفت
اگر پرسیدند حالم را
چگونه باز گویم شرح این معمارا ....

زمان با تو بودن هر چد اندک است
اما عمری است در انتظارش
ستاره ها را هر شب می شمارم
به امید این لحظه
فکر من بر گرفته از افکاری است
که خود را در خودم می سوزاند ....

من نگاهم به تفسیر حقیقت باز است
هیچ کس را ملامت نکنم
اگر پرسید من را
چرا بی خبرم از دنیا
خوب در پشت زمان
مثل اسبی می تازم
شاید در تجربه های اول دیدار
من هم فهمیدم و بزرگتر شدم
تا بدانم حقیقت مثل رنگی است
که من دوستش دارم
حاجی آقا مونترال....

فکر می کردم با خواندن دیوان حافظ
و با اشعار سهراب سپهری بزرگتر می شوم
هم قد آنها و به ندازه فهم قانون بزرگتر ها
فکر کردم اگر نقاشی کنم
قفسی خواهم ساخت
که در آن باز باز باشد
رو به ادراک حقیقت
فکر کردم اگر فکر کنم
خواهم فهمید درد آدم ها را
حتی اگر هم قد حافظ و سهراب هم نشدم
باز فکر کردن خوب است
در این دنیای آشفته
حاجی آقا ....

هیچ کس نپرسید سوار را
چرا اسب تنهائی اش سرگردان است
ببین کویر است و اسب زیبای من
و همچنان می تازد تنها
در کویری که امید را به شب خواهند کشت
گرگان تشنه خون ریزی که
از اسب سفید من نفرت دارند....


بودن راز آدم هاست
ور فتن آغاز دیگری
هرچند در بودن رفت ما
هیچ ستارهای سرنگون نخواهد شد
تا پادشاهی در فضای بی کران هستی
بر قدرت خود افتخار کند
اصلا آدم ها عادت دارند
خود را بزرگتر تماشا کنند
اگر نتوانستند آینه را محکوم خواهند کرد....

در وجدان بیدار کبوتر
پرواز نقش میبندد و شاهین بی رحم
پنجه در قلب مهربانی دارد
چون به خاکستر نشستم
باز بادی تیزهوش
خواهد پرسید گناهم را
در گوش زمزمه تاریخ
زین قسم های مردم رنجور
اسکندر هم در خاک خواهد بود
زیرا بازی روزگار
رقص قشنگی دارد
پس بدان هستم در کنار پرواز
و در نگاه کبوتر
هرجا قطره خونی دیدی
من تاریخ را با آن خواهم نوشت



....

پدرم کاسه صبری داشت
که به هنگام حوادث
نه لبریز می شد و نه تهی از احساسات
مادرم مزه فقر را فهمید
تا لحظه آخر بوسید مرا
تا سپس در خاک نشست

No comments:

Post a Comment