Tuesday 28 February 2017



روی دستانم  احساس بدی دارم
انگار احمد و محمود هنوز جان می دهند
درآغوشم ..شهر فاو را گرفتیم
روی شانه هایم غباری نشسته است برادر
غبار خیانت من از سیندرلا بیزارم
هربارکه او می خندد پیکری در خاک می رود
من از اسکار و کف دزدن ها بیزارم
چون می دانم دشمنان من بر من می خندند
وپیروز می شوند و داستان اسارت من  هم چنان باقی است
روی پیشانی من عرق شرمی  نشسته است
به رنگ خون خیانت
گویی راهی که رفته ایم اشتباه بود
همه می خندند بر غبار شانه های من
حتما جایی کتاب زیبایی نوشته اند
شاید سیندرلا ی خون آشام نباشد
و من خواب می بینم
شاید سوپر من واقعی هنوز بیدار است

شعر حاجی اقا

No comments:

Post a Comment