آغشته به رنگی بود غم های دلم
ازترس خنده های تو
که آسمان آبی را تیره می کند
در فرار من از خفاشان شب پرست
ذره نوری در دل آرزو می کند مهتاب
اینجا شهر عجیبی است مادر
با پول آدمک می سازند و
انسانیت را می فروشند به خنده های سرد
عاشق شدن گناه است
برای جوان رهگذر نقاش
او نمی داند در سرزمین ارزو
می دوزند لب های چکاوک هارا
کور می کنند دیدگان کبوتران را
در سرزمین افسانه ای سیندرلا
من با لب دوخته سخن می گویم
نقاش جوان یادگاری شد در افسانه
سیندرلای خون آشام
شعر سیندرلای خون آشام -حاجی اقا
ازترس خنده های تو
که آسمان آبی را تیره می کند
در فرار من از خفاشان شب پرست
ذره نوری در دل آرزو می کند مهتاب
اینجا شهر عجیبی است مادر
با پول آدمک می سازند و
انسانیت را می فروشند به خنده های سرد
عاشق شدن گناه است
برای جوان رهگذر نقاش
او نمی داند در سرزمین ارزو
می دوزند لب های چکاوک هارا
کور می کنند دیدگان کبوتران را
در سرزمین افسانه ای سیندرلا
من با لب دوخته سخن می گویم
نقاش جوان یادگاری شد در افسانه
سیندرلای خون آشام
شعر سیندرلای خون آشام -حاجی اقا
No comments:
Post a Comment