Friday 28 April 2017


بامرگ خاموش پروانه های صبح
شمع درغربت غرور خودآنقدرگریست
که پایان یافت
دیدم شغالی آوازمی خواند و
کودکی درفقر می رقصد
خوابم آشفته می شود از خنده های تو
این دل شکست ازناقوس مرگ قو
باورکن صورتک ها می خندند برمن
دلم می خواهد پروازکنم با تو درآسمان
می ترسم از تنهایی خودم
ازاین سایه هایی که نامردی خواهندکرد
وقتی پشت می کنم به ماه
باعلتی می شکنم که دلیلی نیست
درمکانی که نمی شناسمش
صبرمن در کنارپروانه مرده ام
باغم شمع وجودم می سوزد

No comments:

Post a Comment