بامرگ خاموش پروانه های صبح
شمع درغربت غرور خودآنقدرگریست
که پایان یافت
دیدم شغالی آوازمی خواند و
کودکی درفقر می رقصد
خوابم آشفته می شود از خنده های تو
این دل شکست ازناقوس مرگ قو
باورکن صورتک ها می خندند برمن
دلم می خواهد پروازکنم با تو درآسمان
می ترسم از تنهایی خودم
ازاین سایه هایی که نامردی خواهندکرد
وقتی پشت می کنم به ماه
باعلتی می شکنم که دلیلی نیست
درمکانی که نمی شناسمش
صبرمن در کنارپروانه مرده ام
باغم شمع وجودم می سوزد
شمع درغربت غرور خودآنقدرگریست
که پایان یافت
دیدم شغالی آوازمی خواند و
کودکی درفقر می رقصد
خوابم آشفته می شود از خنده های تو
این دل شکست ازناقوس مرگ قو
باورکن صورتک ها می خندند برمن
دلم می خواهد پروازکنم با تو درآسمان
می ترسم از تنهایی خودم
ازاین سایه هایی که نامردی خواهندکرد
وقتی پشت می کنم به ماه
باعلتی می شکنم که دلیلی نیست
درمکانی که نمی شناسمش
صبرمن در کنارپروانه مرده ام
باغم شمع وجودم می سوزد
No comments:
Post a Comment