درشبی تنها به اندوه ماه
می ستایم ماه تابان را در تنهایی خود
ماه بیدار است و هوشیار
در زمین نیست میان آدم هایی که
با خنجری پریشان می زنند همدیگر را
دردستان آدمی نادان تبری می بینم
می زند بر ریشه خود
می پرسم ماه تابان را
در سکوتم و او می خندد برمن
به همراه باد می روم تا دشتی باز
آنجا که کاج هایش سبزی خودرادارند
قاصدک هایش سرراه هم نمی کارند دامی
هیچ سوسماری مار نیست
و به عشق گل سرخ همه می خندند بر ماه
هیچ کس نمی فروشد بال پروانه ای را به هوس
باید امشب بروم با ماه
باید بمانم بربستر ابر هوس
وبگویم قصه تنهایی خود
خسته از آدم ها -حاجی اقا
می ستایم ماه تابان را در تنهایی خود
ماه بیدار است و هوشیار
در زمین نیست میان آدم هایی که
با خنجری پریشان می زنند همدیگر را
دردستان آدمی نادان تبری می بینم
می زند بر ریشه خود
می پرسم ماه تابان را
در سکوتم و او می خندد برمن
به همراه باد می روم تا دشتی باز
آنجا که کاج هایش سبزی خودرادارند
قاصدک هایش سرراه هم نمی کارند دامی
هیچ سوسماری مار نیست
و به عشق گل سرخ همه می خندند بر ماه
هیچ کس نمی فروشد بال پروانه ای را به هوس
باید امشب بروم با ماه
باید بمانم بربستر ابر هوس
وبگویم قصه تنهایی خود
خسته از آدم ها -حاجی اقا
No comments:
Post a Comment