Tuesday 18 April 2017

خوابم نمی برد مادر دلم گرفته است
دیده گانم راغم بزرگی گرفته است
شاید اگر خدا فرصتی دهد مرا
بشویم دیدگانم را در رود زلالی
که در آن ماهی های غمگینی را نمی بینم
از ترس مرغ ماهی خوار فریاد کنند
شاید دیگر ترسی نباشد از شب
من چه آزادشدم از این قفس
جائی که دیگر تخم کین نمی کارند و
قفس برای قناری ها نمی سازند
با مترسک ها می رقصم در خیال آرزو
تا شاید دلهره هایم را ندانند
کلاغ های شب پرست
در باغی قدم می زنم
که زنبوری داستان قشنگی
از راز های انگوردارد
باید پری هارا صدابزنیم
مثل گذشته ها در آرزوهایمان
باید نقاب صورتمان را بشکنیم
باید بدانیم حق با ما است
مثل رودی آشنا
در امتداد دانایی زمان
باید رنگی بزنیم خاطرات بد گذشته را
من هم چنان می پرسم بادرا
از گذر خاطرات ابر بارانی
حاجی اقا

No comments:

Post a Comment