خوابم نمی برد مادر دلم گرفته است
دیده گانم راغم بزرگی گرفته است
شاید اگر خدا فرصتی دهد مرا
بشویم دیدگانم را در رود زلالی
که در آن ماهی های غمگینی را نمی بینم
از ترس مرغ ماهی خوار فریاد کنند
شاید دیگر ترسی نباشد از شب
من چه آزادشدم از این قفس
جائی که دیگر تخم کین نمی کارند و
قفس برای قناری ها نمی سازند
با مترسک ها می رقصم در خیال آرزو
تا شاید دلهره هایم را ندانند
کلاغ های شب پرست
در باغی قدم می زنم
که زنبوری داستان قشنگی
از راز های انگوردارد
باید پری هارا صدابزنیم
مثل گذشته ها در آرزوهایمان
باید نقاب صورتمان را بشکنیم
باید بدانیم حق با ما است
مثل رودی آشنا
در امتداد دانایی زمان
باید رنگی بزنیم خاطرات بد گذشته را
من هم چنان می پرسم بادرا
از گذر خاطرات ابر بارانی
حاجی اقا
دیده گانم راغم بزرگی گرفته است
شاید اگر خدا فرصتی دهد مرا
بشویم دیدگانم را در رود زلالی
که در آن ماهی های غمگینی را نمی بینم
از ترس مرغ ماهی خوار فریاد کنند
شاید دیگر ترسی نباشد از شب
من چه آزادشدم از این قفس
جائی که دیگر تخم کین نمی کارند و
قفس برای قناری ها نمی سازند
با مترسک ها می رقصم در خیال آرزو
تا شاید دلهره هایم را ندانند
کلاغ های شب پرست
در باغی قدم می زنم
که زنبوری داستان قشنگی
از راز های انگوردارد
باید پری هارا صدابزنیم
مثل گذشته ها در آرزوهایمان
باید نقاب صورتمان را بشکنیم
باید بدانیم حق با ما است
مثل رودی آشنا
در امتداد دانایی زمان
باید رنگی بزنیم خاطرات بد گذشته را
من هم چنان می پرسم بادرا
از گذر خاطرات ابر بارانی
حاجی اقا
No comments:
Post a Comment