خواب پریشان پروانه را
شمع به آتشی گرفت وخندید
برمزار عشق
درخواب اسب آرزوی من
سواری نشسته درانتظارتو
و می پرسد از خطر
ساحل به امیدامواج خروشان
قصه های دلش رابه باد می گوید
من زنبوری را می بینم
که شهد می برد و شبنمی که
درصبح آواز می خواند برای تو
اما زمستان گذشت وآدمک برفی
در شبی بدون من پرواز کرد
من لاک پشتی را می بینم که
درلاک خودم خجالتی است
چراغی که در ویرانه ای
درویشی را داستانی از قناعت می خواند
من پیرزنی رامی بینم که
نگاه لرزانش بر امام زاده ای
طلب شفای کودکی رادارد
چه کنم بادرد- وقتی فرزند آرزو
دردامن سحر به مرگ پروانه ها می نگرد
سکوت می پرسد حقیقت را از من
ناله ها قیام می کنند
در لحظه های ناامیدی
این جا شهر سوخته است
هرکس بال پروانه ای را می سوزاند
فردا من با زهم می پرسم
از ماه داستان خلقت آسمان را
شعر-حاجی اقا
No comments:
Post a Comment